قسمت بیستم _ قسمت پایانی
" ناهید "
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دو هفته بود از کنار خسرو جُم نخورده بود
دو هفته بود که آب و غذا از گلویش پایین نمیرفت
دو هفته بود که هیچ کس جرات نمیکرد بگوید ناهید بیمارستان را ترک کن
دو هفته بود هر شب کنار تخت خسرو مینشست و جوری صحبت میکرد که انگار نه انگار در حالت کماست
.
.
صبح روز پانزدهم بود
صبح روزی که طبق معمول ناهید گوشه ای از سالن بیمارستان خوابش برده بود که پرستار بالای سرش آمد
علائم حیاتی نامزدت برگشته
ناهید در حالت خواب و بیداری از جایش بلند شد و با موهای بر هم ریخته لباسی نامرتب خودش را به خسرو رساند و با لبخند زیر گریه زد و روی زمین نشست و سجده کرد
دو هفته بیدار ماندن و خدا خدا کردنش جواب داده بود و پزشکان امیدوار بودند که از حالت کما خارج میشود
انگار که دنیا را به ناهید داده بودند ....انگار که جانی دوباره گرفته بود
...انگار که خسرو در تمام مدتی که در حالت کما بوده
حرف هایش را مو به مو گوش کرده و از خدا خواسته که ناهیدش را تنها نگذارد
که حرف هایش رنگ بدقولی نگیرد
که نکند ناهید هر بعد از ظهر چشم بدوزد به گوشی تلفن و خسرویی نباشد که حال دلش را بخرد
انگار که از خدا عشق را خواسته بود
.
.
دو روز نکشید که خسرو از حالت کما خارج شد و به هوش آمد اما
اما به گفته ی پزشک به دلیل ضربه ای که هنگام برخورد با زمین به نخاعش وارد شده پاهایش فلج شده بود و باید ادامه ی زندگی را روی ویلچر میگذراند و تا آخر عمر دیگر نمیتوانست راه برود
.
.
.
ناهید نمی توانست از این خبر ناراحت باشد
آخر فقط از خدا بودن خسرو را خواسته بود...همین نفس کشیدنِ خسرو برایش دنیایی رضایت داشت
خسرویی که پس از گذشت سه روز انتقالش به بخش با هیچکس حرف نمیزد و واقعیت را نمی دانست
.
.
.
آنروز با اندکی ریشِ بلند و موهای پریشان تر از همیشه روی تخت دراز کشیده بود و زل زده بود به سقف که ناهید را بالای سرش دید
ناهید ایستاده بود و فقط نگاهش میکرد و بی صدا اشک میریخت
بی حرف شال ناهید را مقابل صورت گرفت و بو کرد و سرش را برگردانند و بغض گلویش را خفه میکرد
.
.
.
.
.
قسمت پنجم
مات و مبهوت
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
خسرو در حال رانندگی چشم از نگاه نگران ناهید بر نمی داشت و مدام از آینه حواسش جمع او بود
داشتند به بیمارستان نزدیک میشدند و دلهره امانش را بریده بود
اینبار قولش شوخی بردار نبود
اینبار فرق داشت
تا به حال کاری نبوده که ناهید بخواهد و خسرو انجام نداده باشد
از همان کودکی و دوچرخه سواری قایمکی نیمه شب در خیابان های تجریش گرفته تا دست کاری کردن ماشین پدر بزرگ برای اینکه یک روز بیشتر در شمال بمانند
آخر ناهید عاشق دریا بود و جنگل
عاشق ساز زدن های خسرو وقتی ساحل تاریک بود و صدای امواج و باد...نفس را بند می آورد
فرخ از همان اول سرش به درس و کتاب بود و تنهای پای دیوانه بازی های ناهید ، خسرو بود و بس
خسرو حق داشت عاشق ناهید شود وقتی آهنگ های ابی را با آن صدای دخترانه اش فریاد میکشید
وقتی کنار ساحل می ایستاد و موهایش را دست باد میسپرد
وقتی هنگام تماشای فیلم مژه هایش را با تاخیر باز و بسته میکرد
خسرو حق داشت اما براستی چرا ناهید عاشق خسرو نشده بود؟
شاید زن ها برای عاشق شدن نیاز به شنیدن حرف های بی پروا دارند
نیاز به نگاه کردن و خیره شدن بدون اینکه حتی نفسی ردو بدل شود
نیاز دارند که سرشان گرم باشد به ناز کردن برای مردی که عاشقی کردن بلد است
که خسرو هیچ کدام را بلد نبود
که خسرو عاشق شد و عاشقی کردن نمی دانست
نمی دانست که به این روز افتاده بود
.
.
سراسیمه وارد بیمارستان شدند و نام فرخ را پرسیدند که پرستار نزدیک آمد
خسرو کیه!؟
خسرو سمت پرستار رفت و سرش را تکان داد
من با شما صحبت کردم؟
بله
چند لحظه تشریف بیارید
خسرو به همراه پرستار کمی از بقیه دور شد و چند لحظه ای با او حرف زد و برگشت
رنگش شبیه جسد شده و بود توان راه رفتن نداشت
با پاهای سست و کرخت و کشان کشان نزدیک آمد
همه در چشم های خسرو نگاه میکردنند و او چشم دوخته بود به نگاه پر از التماس ناهید که نگرانی از آرایش غلیظ اش پیدا بود
خسرو چشم دوخت به چشمان ناهید
...بد قول شدم ناهید
گفت و مثل کودکی شش ساله خودش را در آغوش ماه بانو پرت کرد
صدای شیون و گریه بیمارستان را برداشت اما ناهید مات و مبهوت فقط به خسرو نگاه میکرد و هیچ حرفی نمیزد
پرستار خسرو را کنار کشید و تلفن همراه فرخ را به او داد
فرخ هیچ وقت پیامی که فرستاده بودی رو نخوند ، راستش تلفن همراهش دست من بود من میدونم که ناهیدو دوست داری مراقبش باش...برادرش تا لحظه ی آخر فقط میگفت ناهید...ناهید
خسرو، ناهید را دوست دارد
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄ قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄ قسمت سوم : ضربه مغزی قسمت چهارم : تصادف ◄
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
علی سلطانی